صوفی غلام نبی عشقری
عشـقـري بي طبیب و غمخوار اسـت
عشـقـري را حیات دشـوار اسـت
عشـقـري بي گل رخت خار اسـتم
بعـيــادت بـيـا کـه بـيـمــارم
اشک حسـرت ز ديده میبارم
کمتر كسي در وطن پيدا ميشـود كه بيتي از اشـعار عشـقـري را بخاطر نداشـته باشـد و يا آواز خواني از ابياتش را نه خوانده باشد.مردم به وي مرتبت شاعر مردمي را داده اند. از نمونه هاي اشعارش ابياتي بياد دارم:
بدين تمكين كه سـاقي باده در پيمانه ميريزد
رسـد تا دور ما دیوار اين میخانه ميريزد
.
گر بهشـتم میرسـد وصل نكويانم بس اسـت
ور بدوزخ لايقم تكليف هجرانم بس اسـت
..
دلبرم دل آزار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
ظالم و سـتمگار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
تيشـه كوهكن میزد سـنگ اين سـخن میگفت
كار عشـق دشـوار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
.
فدای چشـم نمناكت شـوم يار
جگرخوني چرا خاكت شـوم يار
کدامین سـيه مو به سـاحل نشـسـته
كه مي آيد آواز دریا شـكسـته
..
همسـر سـرو قدت ني در نيسـتان نشـكند
سـاغر عمرت ز گردش هاي دوران نشـكند
نسـبت هر گل كه با رخسـار زيبايت رسـد
تا قیامت رنگ آن گل در گلســــتان نشـكند
عمری خیال بسـتم يار آشـناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
وي در دل مردم جا دارد و از دوسـتانش یگانه خواهشی كه دار اين اسـت:
ايدوسـتان براي خدا ياد ما كنيد
شـرط وفا و مهر و محبت بجا كنيد
چيز دگر ز نزد شـما نیسـت خواهشـم
دسـتي بر آورید و برایم دعا كنيد
از صد طواف کعبه ثوابش فزونتر اسـت
گر حاجت شـكسـته دلي را روا كنيد
با مدعا بسـر نرسـد دوسـتی كـس
ياري و آشـنايي بي مدعا كنيد
اي کاروانیان ره،عشـق از كرم
پا مانده اسـت عشـقـري رو بر قفا كنيد
و اینک شعری از آن می آوریم تا در دلهای علاقمندان چنگی انداخته باشـد.
عمر خيال بستم يار آشنائيت را
آخر به خاک بردم داغ جدايت را
برخاک راه کردم دل پايمال نازت
ای بی وفا ندانی قدر فدائيت را
بردی دل از بر من پامال ناز کردی
ای دلربا بنازم اين دلربائيت را
کاکل ربوده ايمان چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر مـن رونمائيت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشی
برچشم خود بمالم پای حنائيت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زانرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رسائيت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانروايت را
ای رشک ماه کنعان بـودی اسير زندان
شکر خدا که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديديــــــــــم ای جفا جو خيلی کمائيت را
روانش شـاد و جایگاهـش بهشـت برين باد.
...............................................................
لایق وصلی نگردیدم به هجران ساختم
خنده نامد بر لبم با چشم گریان ساختم
صید دام الفت شان گشته بودم بی طمع
بر جفا و جور و بیداد نکویان ساختم
ای مهء دیر آشنا روزی بخوان اشعار من
خون دل خورده به اوصاف تو دیوان ساختم
همچو تیغون از غم و سودای عشق گلرخی
سالها در گلخنی سر در گریبان ساختم
چون سویدا بد گمانی از دل دلبر نرفت
گرچه پیراهن بخود از پوش قران ساختم
سالها بی وعده در راهش نشستم منتظر
پرده های چشم پا انداز جانان ساختم
عشقری از خوان دونان جهان تیر آمدم
در اتاق بینوایی با لب نان ساختم
..................
داری خبر که هرقدر اشعار ساختم
سر تا بپا بوصف قد یار ساختم
بهر تسلی دل خود ساختم غزل
نی از برای صفحهء اخبار ساختم
تشخیص درد من چو نکردند داکتران
مجبور و زار با تن بیمار ساختم
مرد خدا پرست نشد سردچار من
از ترس جان به مردم اشرار ساختم
چون لقمهء حلال میسر نشد مرا
چون کرگسان بجیفهء مردار ساختم
دادند چون دو بسوه زمین از برای من
یک سر پناه بی در و دیوار ساختم
یک خر خریدنم بجهان باقی مانده بود
پالان و تنگ و توپره و افسار ساختم
جائی نیافتم که در آن معتکف شوم
با یاوه گویی در سر بازار ساختم
مجبور بودم عشقری چون چاره ام نبود
با ناز و با کرشمهء دلدار ساختم
.......................
ای شعله خوی سنگدل پر غرور من
رحمی بکن بحال دل نا صبور من
آن ساعتی که رفته ای از بزم عشرتم
خاک غم است بر سر ساز و سرور من
عمرم گذشت شیوهء یاری ندیده ام
آیا که چیست نزد نکویان قصور من
واقف نیم چه جامه برایم بریده اند
آیا چه رفته است به یوم النشور من
ای صدر کائنات چراغ دلم تویی
از پرتو جمال شما هست نور من
از جلوهء رخ تو چرا سوخت پیکرم
ایدلربا اگر تو نه ای شمع طور من
بد نام نام یار شدم عشقری بس است
دیگر به لب میار تو اسم غفور من
.........................
عشق میخواهد بحدی پاس دلبر داشتن
کز ادب دور است بر رویش مژه برداشتن
بی جگر در بیشه های عشق نگذاری قدم
در نیستان بایدت خوی غضنفر داشتن
با پلاس کهنه میسازو خدارا یاد کن
رنجها دارد قبای مشک و زعفر داشتن
یکدمی از خواب گاه مرگ خود هم یاد کن
تابکی از ابره و کمخاب بستر داشتن
چون نداری جرئت و مردانگی های مصاف
پس چه لازم در کمر شمشیر و خنجر داشتن
بر همه گردن کشان روی عالم لازم است
پاس کلبان در ساقی کوثر داشتن
عشقری داری حضور شاه مردان آرزو
آشنایی بایدت همراه قمبر داشتن
.......................
الا جان من و جانانهء من
نباشد بی غمت غمخانهء من
الهی تا ابد لبریز با دا
ز عشقت ساغر و پیمانهء من
دل من روی بیدردی نبیند
حدیث عشق باد افسانهء من
زمن تا آن صنم شد رنجه خاطر
شکست افتاد در بتخانهء من
دوی اول به نرد عشقبازی
گرو شد خانهء بارانهء من
نمیاید ز چشمم اشک رنگین
بشد گم عشقری دردانهء من
بیگفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم بیا بیا
در زنده گی نیامدی روزی بپرسشم
مُردم کنون به فاتحه بهر خدا بیا
یکمو زیان به شوکت حسنت نمیرسد
روزی سوی شکسته دلی بینوا بیا
گر از پدر اجازه نداری بجای من
پیشش بهانه کن ز ره ء سینما بیا
.............................................
کس نشد پیدا که در بزمت مرا یاد آورد
مشت خاکم را مگر در درگهت باد آورد
یک رفیق دست گیری در جهان پیدا نشد
تا بپای قصر شیرین نعش فرهاد آورد
در دل خوبان نمی بخشد اثر آیا چرا
سنگ را آه و فغان من به فریاد آورد
آرزوی مرغ دل زین شیوه حیرانم که چیست
تیر خون آلود خود را نزد صیاد آورد
در صف عشاق میبالد دل ناشاد من
گر بدشنامی لب لعلت مرا یاد آورد
دل کند لخت جگر را نذر چشم گلرخان
همچو آن طفلی که حلوا پیش استاد آورد
باشد آن روزی که آنشوخ فرامش کار من
یاد از حال من غمگین ناشاد آورد
کیست تا از روی غمخواری در این دشت جنون
بهر دست و پای من زنجیر فولاد آورد
عشقری از روی علم و فن نمیسازد غزل
اینقدر مضمون نو طبع خداداد آورد
دنياست خوب ودنيا ليكن بقا ندارد
دارد چو بيوفايی يك آشنا ندارد
هرچيز در شكستن فرياد می برآرد
اما شكست دلها هرگز صدا ندارد
دانی چنار باخود آتش زند چه باعث
سرتابپای دست است, دست دعا ندارد
شخصيکه بينوا شد خانه بدوش گردد
در هر کجا که باشد بيچاره جا ندارد
هرچند دختر رز در ميکده عروس است
افسوس دستُ پايش رنگ حنا ندارد
دلدارِ پرغرورم بسيار مستِ ناز است
چون سايه در پيش من, رو بر قفا ندارد
اين حرف را به تكرار از هر كسی شنيدم
ظالم به روی دنيا ترس از خدا ندارد
با رهروئ بگفتم اينراه کدام راه است
گفتا که راه عشقست هيچ انتها ندارد
کرد هرکه را نشانه يکذره بج نگردد
دست قضا بعالم تير خطا ندارد
فرزند ارجمندم گرچه قمارباز است
ليکن نماز خود را هرگز قضا ندارد
نزد طبيب رفتم خنديده اينچنين گفت
درد تو درد عشق است هرگز دوا ندارد
در صفحهء کتابی ديدم نوشته اين بود
صد بار اگر بميرد عاشق فنا ندارد
يارب تو کن حفاظت پامانده عشقری را
بر دشت حيرت آباد پشتُ پناه ندارد
افتاده عشقری را بالای خاك ديدم
گفتم به اين اديبی يك بوريا ندارد
...........................................
درین زمانه رفیقی که خالی از خلل ست
صراحی ِ می ناب و سفینه ای غزل ست
جریده رو که گذر گاه عافیت تنگ ست
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل ست
........
ترا معلوم باشد جاگه ی من
ز ده بید سمرقندم خدایا
رسانم در مزار شاه نقشبند
که دراین سلسله بندم خدایا
به گند عشقری استر ضرور است
شده صد پاره پیوندم خدایا
.......
سرم بسیار از دستش کفیده
مزاجش را ندانستم چه رنگ است
بدون رشوه کار اجرا نگردد
که مردم بسته ی ملا شرنگ است
سلیپر ساختم از پرده ی چشم
به پای دلبرم افسوس تنگ است
»«
به رسیدن وصالت به خدا تلاش دارم
تو بیا به کلبه ی من چلوی رواش دارم
ز فراق تو مریضم، بنما عیادتم را
جگر هزار پاره، دل قاش قاش دارم
........
عمری خیال بستم، یار آشنایی ات را
آخر به خاک بردم داغ جدایی ات را
سر خاک راه کردم دل پایمال نازت
ای بیوفا ندانی قدر فدایی ات را
........
عشق چیست؟ از خویش بیرون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
خواجه عبدالله انصاری (رح) :
ای عشق پیش هرکسی نام ولقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
حضرت مولانا (رح)در مثنوی عشق را داروی هر درد واصطرلاب اسرار اللهی میشمارد:
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او زحرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد وچالاک شد(۱)
زنده یاد صوفی عشقری این شعله را از زبان خود چنین میگوید:
به یاد شمع رخساری که میسوزد دل زارم
که امشب برسرم از هرطرف پروانه میریزد
یا در جای دیگر به مخاطبش میگوید:
ایوای بر ان دل که دران سوزی نیست
سودا زده ای مهر دل افروزی نیست
بالاخره از پشت حریر واژه ها بیرون آمده فریاد میزند:
در عشقبازی نام کشیدم ، علم شدم
آیینه ی سکندری و جام جم شدم
چندین هزار بیت نوشتم به وصف یار
تا میرزایی خوشخط رنگین قلم شدم
در جای دیگری به تاثیر تدریجی وعروج تسخیر هاله ای عشق در وجودش چنین ناله سر میدهد:
رفته رفته به سرم عشق تو آورد جنون
کسب وکار وهنر وعلم و فن از یادم رفت
گشتم این رنگ ز عشق تو مجرد به جهان
پدر ومادر وفرزند و زن از یادم رفت
عشقری تا که گرفتم پی لیلی وشان
از دوی دور شدم ما ومن از یادم رفت
ویا:
شد سالها که دامن نازت گرفته ام
باور بکن چو روح وروان می پرستمت
زنده یاد صوفی عشقری مانند سایر عرفا باور به وحدت الوجود ی داشته که با انقیاد میگوید که کثرت ازان گل کرده است.
بسیار کنج وکاو مکن اختیار نیست
اسرار زندگی به کسی آشکار نیست
وحدت بود که کثرت ازوگل نموده است
نبود اگر مواد، وجود شرار نیست
ای عشقری خسی، سخن از روی آب زن
اسرار عمق بحر ترا اقتدار نیست
.........
)...(
از قیمت خرمهره مپرسید درین شهر
بسیار بلند است ز نرخ گهر امروز
شاخ و دمی بنمای كه تا قدر بیابی
آدم نشو ی تا نشوی گاو و خر امروز
******
غزل
عمر خیال بستم یار آشنائیت را
آخر به خاک بردم داغ جدایت را
برخاک راه کردم دل پایمال نازت
ای بی وفا ندانی قدر فدائیت را
بردی دل از بر من پامال ناز کردی
ای دلربا بنازم این دلربائیت را
کاکل ربوده ایمان چشم تو جان و دل را
دیگر چه آرم آخر من رونمائیت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشی
برچشم خود بمالم پای حنائیت را
داغ شب حنایت ناسور گشته در دل
زانرو که من ندیدم ایام شاهیت را
شمشاد قامتان را بسیار سیر کردم
در سرو هم ندیدم جانا رسائیت را
ای شاه خوبرویان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که دیدم فرمانروایت را
ای رشک ماه کنعان بودی اسیر زندان
شکر خدا که دیدم روز رهائیت را
بیخانمان نمودی بیچاره عشقری را
دیدیم ای جفا جو خیلی کمائیت را
******
جوهر شکر
تا نازبوی خط ز لبت سرکشیده است
یک برهزار حسن تو جوهر کشیده است
تابرسرت کلاه نظامی نهاده یی
سروقد تو جلوه دیگر کشیده است
حسنت برای سیر و تماشای خویشتن
آیینه را زجیب سکندر کشیده است
رحمی بکن که پهلویم از فرط لاغری
برخاک آستان تو مسطر کشیده است
آنشوخ میرزای من از بی ترحمی
نام مرا ز صفحه دفتر کشیده است
این سبزهً خطت بخدا خوشنما تر است
لعل لب تو جوهر شکر کشیده است
آزرده بی سبب شده اید ای سهی قدان
کی عشقری زناز شما سر کشیده است
******
تمکین ساقی
به این تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد
رسد تا دور ما دیوار این میخانه میریزد
گرفتی چون پی مجنون زرسوایی مرنج ایدل
که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه میریزد
بیاد شمع رخسار که می سوزد دل زارم
که امشب برسرم از هر طرف پروانه میریزد
زلیخا گر برون آرد زدل آه پشیمانی
ز پای یوسف زندانیش زولانه میریزد
شود هرکس بکوه عشقبازی پیرو فرهاد
بروز جان فشانی خون خود مردانه میریزد
رسانی برمن ای مشاط تا زنار خود سازم
ززلف یار هر تاری که وقت شانه میریزد
اگر سیم و زرعالم بدست عشقری افتد
شب دعوت به پیش پای آن جانانه میریزد
******
کار خام
مرا کشتی و مجرم نام کردی
گناه ناکرده ام اعدام کردی
تو بودی مست و مغرورجوانی
نسنجیدی و کار خام کردی
فرستادی بسوی غیر مکتوب
نمیدانم چها ارقام کردی
مرا دشنام دادی شاد گشتم
زبس عمری بمن انعام کردی
تنزل شد ترقی یوسف من
هزار آغاز را انجام کردی
اگر چه اول و آخر نداری
هزار آغاز را انجام کردی
خریداری ترا پیدا نگردید
دلت را عشقری لیلام کردی
نمودی عشقری تازه وضویی
بخون خویش چار اندام کردی
******
شهر کابل
دلم در شهر کابل بیقرار است
به ترکستان گل سرخ مزار است
روم چل یک بگردم دور روضه
که شیر حضرت پروردگار است
نگشته هیچکس نومید زان در
کرمهایش بعالم آشکار است
روانه شو دلا در ره نمانی
که سرویس ها در آنسو رهسپار است
سگان آستان شاه مردان
شود گر آشنایم افتخار است
بدست خواجه الوان گل دمیده
گذشت ایام سرما نوبهار است
بود امروز روز جنده بالا
بچار باغ سخی جان بیرو بار است
خبر از کوتل سالنگ دارم
که متر برف هزار اندر هزار است
برفتن عشقری تعجیل باید
که یاران و رفیقان انتظار است
******
یارم همره ی من خوب نیست
گرچه در کیش محبت شکوه کردن خوب نیست
با همه خوبست یارم همره ی من خوب نیست
با مریضان دگر آب و هوای خوش نکوست
زخم ناسور هرکه دار سیر گلشن خون نیست
در جهان هر چیز از سر بگذرد درد سر است
درد اگر باشد سخن بسیار گفتن خوب نیست
آنچه ناممکن بود ضائع مکن اوقات خویش
چون غنا آید،غم بیهوده خوردن خوب نیست
گرچه با امر قضا مارا نشاید دم زدن
در جوانی راست میپرسید مردن خوب نیست
پیر گشتی عشقری در گوشه عزلت نشین
پا بیرون آوردنت از بین دامن خوب نیست
هزاران شکر ایزد این زمان گردید کر گوشم
که فارغ از شنیدن شد ز مان خیر و شر گوشم
******
نازکخیالی
غیر را در بزم ناز خویش والی کرده ای
بر سرم آن لاوبالی را شغالی کرده ای
فکر کن ای نازنین بیگانه وار از من مرو
کاشنایی همرهم در خورد سالی کرده ای
وصل خوبان گر نیابی ایدل مفلس منال
عشقبازی در جهان با جیب خالی کرده ای
روی از گل نازکت طاقت ندارد پرده را
از چه رو جانا نقاب خویش جالی کرده ای
ای محبت عاقبت کندی تو بنیاد مرا
فرش من را خاک ، ظرفم را سفالی کرده ای
جان اگر گفتم بتانرا زین سخن کافر نیم
از چه زاهد بر سرم خود را جلالی کرده ای
نام آن زیبای زیبا زین غزل آید برون
آفرینت عشقری نازکخیالی کرده ای
******
غزل
سحرگاهی چون گل ترا دیده بودم
که در مرغزاری خرامیده بودم
برهمن از آن ارجمندم بخواند
که در پای بت جبهه ساییده بودم
در روزی بدور چمن با تو گشتم
سخنها شنیدم که نشنیده بودم
از آن پیشتر کز منجم بپرسم
ز بدبختی خویش فهمیده بودم
بهر سو خو سایه پیت میدویدم
که ناز و ادای تو فاردیده بودم
سر خاک فرهاد بر باد رفته
بتی همچو شیرین تراشیده بودم
بمن همچو آب حیات عشقری شد
سرشکی که از دیده باریده بودم
.......
عشقری مو فتاده در چشمت
ورنه آن شوخ را كمر نبود
شدم از بسكه سخنور سخن از يادم رفت
عمر بگذشت به غربت وطن از يادم رفت
بر دلم نيست كنون خواهش گلگشت چمن
آبشار و گل و سرو چمن از يادم رفت
لاف سربازی كه من داشتم آن دور گذشت
يك قلم قصهء دارو رسن از يادم رفت
طبع افسرد و شدم پير به دل عشق نماند
زلف پر چين شكن بر شكن از يادم رفت
ديده ام تا لب رنگين كسی دوش بخواب
لعل و ياقوت و عقيق يمن از يادم رفت
رفته رفته بسرم عشق تو آورد جنون
كسب و كار و هنر و علم و فن از يادم رفت
گشتم اينرنگ ز عشق تو مجرد به جهان
پدر و مادر و فرزند و زن از يادم رفت
آنقدر از ستم و جور رقيبان دغا
ديدم آسيب كه سيب ذقن از يادم رفت
برق رخسار تو از بسكه مرا داد گداز
همچو شمع سحر ی سوختن از يادم رفت
همچو مجنون بخدا آنقدر عريان گشتم
كه ز سودای تو چاك يخن از يادم رفت
يخنم را كه كند پاره ز عشقت كه چنان
رفتم از دست كه بر سر زدن ازيادم رفت
شخص بيدرد بدم منزل من صومعه بود
عشق رو داد رد او چپن از يادم رفت
عشقری تا كه گرفتم پی ليلی روشان
از دويی دور شدم ما و من از يا دم رفت
با همه بيگانگيها آشنای كيستم
راحت و آسوده در زير لوای كيستم
رند شاهد بازم و با نرد بازان همسبق
با وجود اين عملها پارسای كيستم
در تمام عمر با پيری نكردم خدمتی
اينقدر با قدر و عزت از دعای كيستم
در جهان رنگ بينم پرده های رنگ رنگ
روز و شب سرگرم سير سينمای كيستم
در سر كويت ميان خاك و خون ديدی مرا
ای وفا دشمن نپرسيدی فدای كيستم
نام من در عشق بازی تا به روم و ری رسيد
شهره و رسوای عالم از برای كيستم
می زنم در يك نفس صد چرخ همچون فاخته
در طواف سرو با نازو ادای كيستم
گريه و زاری من بينی و ميخندی چرا
پرسشی آخر كه پامال جفای كيستم
گاه ميايم به خويش و گاه از خود ميروم
بيخود و سرشار چشم سرمه سا ی كيستم
عشقری پرسيدن احوال من از روی چيست
تو نميدانی كه من محو لقای كيستم
گشتم دچار گردش دوران كمك كمك
از سر گذشت خار مغيلان كمك كمك
با خنده خنده عشق بمرگم دچار كرد
كارم رسيده است به پايان كمك كمك
از ننگ و نام و پردهء ناموس من مپرس
رسوا شدم ز دست نكويان كمك كمك
شد سالها كه گل شده شمع مزار من
رفتم مگر زياد عزيزان كمك كمك
شيرين لبی كه قيمت خود جان نهاده بود
خط كرد نرخ بوسه اش ارزان كمك كمك
شور جنون عشق مرا عاقبت كشيد
مجنون صفت بسوی بيابان كمك كمك
فرهاد وار عشقری در بيستون غم
كندم جگر بناخن و دندان كمك كمك
در عالم كثرتی بكثرت ميجوش
چون واصل وحدث شوی ميباش خموش
مجبور كنون كه در سر بازاريی
هر چيز فروش ليك خود را مفروش
بسيار ضرر ز زخمر با من برسيد
گويند كه می بنوش زنهار منوش
خواهی كه تو در پردهء عفت باشی
بيرون نروی ز خانه ات بی سر پوش
در دور حيات خود پريشان نشوی
اين پند اگر كنی تو آويزهء گوش
از حال سخنوران اگر آگاهيی
سودت ندهد حديث افسانهء دوش
با مردم دردمند گستاخ مباش
مخراش دل دلشده گانرا بخروش
جايی كه ستاده ام ببيند نه ستد
از بسكه رمد زمن بوحشت آهوش
با داغ بتان اگر بسازی چندی
سر تا قدمت عشق بسازد گلپوش
در جيب خود عشقری اگر سر پيچی
مقصود تو سر بر آورد از آغوش
بسته ای زنهار ايدل اهل ايمانی هنوز
با وجود بت پرستی هامسلمانی هنوز
خط مشكينت دميده ای لب رنگين يار
در تلون رشك صد ياقوت رمانی هنوز
نيست بر حال خراب من ترا هرگز نظر
يا تغافل می نمايی يا نمی دانی هنوز
همچو برق آيينه رويی از دكانم تير شد
ديدهء ناديدهء من دارد حيرانی هنوز
نقش پا گشتی رقيب اما غرورت كم نشد
حاكم فرمانروای شهر كاشانی هنوز
چارده علمی را كه می گويند دانم خوانده ای
از چه باعث زاهدا غول بيابانی هنوز
آفرين بادا ترا ای عشقری زنده دل
پير گرديدی و در بزم جوانانی هنوز
آه نوميد بی ثمر نبود
مزرع ياس بی ثمر نبود
مكن از من سراغ اهل جهان
خانهء من درين گذر نبود
خوانده باشی اگر تو ابجد عشق
حاجت كنز و مختصر نبود
ننگ دارد زپای تابوتم
يا كه آن بيوفا خبر نبود
بخت خوابيده ام نشد بيدار
شب مارا مگر سحر نبود
بی پرو بال گشت بال و پرم
احتياجم ببال و پر نبود
حرف خود را مكن زمن پنهان
عشقريی تو پرده در نبود
هركرا داغ در جگر نبود
از رهء عاشقی خبر نبود
حال مرغ دلم چه ميپرسی
در كفم غير مشت پر نبود
ندهم جان به جان ستان هرگز
تا سرم يار نوحه گر نبود
چون قدت با نزاكت و شيرين
سرو شمشاد و نيشكر نبود
من ز كابل نميروم جايی
گر بمن يار همسفر نبود
پی سيمينبران مرواريد
تا كه در كيسه سيم و زر نبود
عشقری مو فتاده در چشمت
ورنه آن شوخ را كمر نبود